مانی مانی ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

مانی ، زندگی ِ مامانی و بابایی

دومین مشهد

سلام نفس من ,الان که دارم برات  می نویسم سحرگاه سه شنبه بیست و یک بهمن ۹۳ و ساعت ۱:۱۷دقیقه است .دلم میخواست از مسافرت اخیرمون برات بنویسم تا توی خاطراتت بمونه و با دیدن عکس هاش خاطرش برای شما تازه بشه . از طرف کارخونه بابایی سه روز مهمانسرا به بابایی دادن و من هم که هیچوقت به مسافرت مشهد نه نمیگم ، این شد که با هم سه تایی رفتیم مشهد .دومین بار بود که میومدی ,اولین بارش عید ۹۲بود که با بابا اصغر ,مامان شهناز و عمو حامد و زنمو الهام و بهار و عمو فرشید رفتیم . مااز 10 تا 13 مهمانسرا داشتیم .نمه راه افتادیم و شب هم گرگان خوابیدیم و به بقیه هم تعارف کردیم که اگه دوست دارن بیان تا با هم بریم ک نیامدن و ما سه تایی رفتیم .از هقت شب روز دهم م...
21 بهمن 1393

بازی های این روزهای مانی

سلا م قشنگ ترینم هستی مامانی و بابایی ، تو چند روز قبل بارها تصمیم گرفتم بشینم پای سیستم و برای شما بنویسم اما هر بار یه چیزی بهانه میشد و وقت نمیکردم .حالا خدارو شکر فرصت پیداکردم برای گلم بنویسم . عزیزم این روزها خیلی بیشتر و بهتر از همیشه با هم وقت می گذرونیم ، صبح که از خواب بیدار میشیم که البته در بسیاری از مواقع شما بیدار میشی و مامان و صدا میکنی ، بعدش شستن دست و صورت و مسواک به قول شما "مسواک دندون" و بعدش هم صبحانه که یک روز در میان تخم مرغ آب پز و روزهای وسطی بسته به میل شما کرم کنجد ، نون و پنیر و گردو ویا کره و عسل ، بعضی وقت ها هم هیچکدوم رو نمی خوری و من به پوره کردن بیسکویت مادر بسنده میکنم و ... خلاصه بسرعت...
2 آذر 1393

روز تولد عشق

سلام ، سلام و سلام عزیزکم توی این پست قصد دارم از خاطرات روز تولد قشنگ ترین هدیه خدا برای من و بابایی ، برای شما بنویسم . نازنینم من کل بارداریم رو تحت نظر و فرمان خاله مرجان بودم که الحق مامای قابل اعتماد و کاردرستیه ، منتها چون از خاله دور بودیم تو شهر خودمون تحت نظر دکتر صادقی بودم که نمیدونم چرا ولی همش اصرار میکرد که من باید طبیعی زایمان کنم ، حتی وقتی فهمید پاهای بچه پایینه ، منم که کلی دل درد داشتم و اینجا تنها بودم و همش میترسیدم این درد ، درد زایمان باشه با خاله تماس گرفتم و با بابایی رفتیم خونه مادرجون که با خاله بریم واسه سونوگرافی چون خاله نظرش این بود که توی هفته های آخر که بچه وزن میگیره احتمال چرخیدن کمه و من سی و هشت هف...
22 آبان 1393

قبل از اومدنت ، عشقم

عزیزم همونطوری که میدونی من این وبلاگ رو چند ماه بعد تولدت (آذر 92)ساختم و امروز دوست دارم تا جایی که این فضا اجازه میده از قبل از اومدنت بگم و عکس بزارم برای شما نفسم . خیلی قبل از اومدنت عید 91 عزیزم این قیافه مامان  تو ی ماه نهم بارداری . اینم چند تا عکس از سیسمونی ات .(همه لباس ها رو شستم و خشک کردم و داخل کمدت آماده کردم ) قربون شما برم با اون پاپوش هات اینم وضعیت خونه وقتی وسیله های شما رو جابجا میکردیم .مادرجون رقیه عزیز خیلی کمکمون کرد .اگه مادرجون نبود که من تنهایی نمی تونستم اینها رو مرتب کنم . مرسی مادر گلم . دلم نیومد بزارم روی تراس ترسیدم...
22 آبان 1393

گل پسرم آقا شده

مهربونم, یادم رفت یا نه بهتره بگم از دست شما وروجک خان نتونستم بنویسم چون هر وقت که گوشی میگیرم دستم یا پای کامپیوتر می شینم شما شاکی میشی و بهونه میگیری که بیا با من بازی کن,مثلا همین الان که این دوخط رو نوشتم دوبار از اتاقت اومدی اینجا,اولین بار  یکی از ماشین هایی که همیشه باهم باهاش بازی میکنیم رو اوردی و چشاتو گرد کردی و میگی"وااااای مامانی,دیدی تی پیدا کردم,این ماسینو,دیدی را میه" و منم کلی ازت تشکر کردم(این روش یکی از ترفندهای مانی جونه وقتی که میخواد منو بکشونه اتاقش تا باهم بازی کنیم ,مثل موقع هایی که دارم آشپزی میکنم میاد تو آشپزخونه و میگه " سطون بلا.کقد غذا درس میکنی بیا با من بازی کن گیده "(شیطون ب...
22 آبان 1393

امان از این ویروس سرماخوردگی

سلام زندگی من,دیروز بعد نوشتنم شما از خواب بیدارشدی و صدات از صبح هم که از خواب پاشدی بدتر شده بود و به اصطلاح خروسکی شد.با بابایی تماس گرفتم و غروب که بابا اومد با هم دوباره رفتیم پیش خانم دکتر و داروهاتو اضافه کرد . الانم که کنار من دراز کشیدی و هی داری واسه من بلبل زبونی میکنی که گل بنفسه,مامان قوبونت بیم,... امیدوارم زودتر خوب شی گلم
22 آبان 1393

سرما خوردگی نفسم

جیگر طلای مامان,قربونت برم که چند روزه حال نداری.چند روزیه که سرما خوردی و دارو مصرف میکنی و همش بی حال و خواب آلودی .امروز چهارشنبه ۲۱آبان ۹۳ است و یکشنبه عصری رفتیم دکتر . اینم برای شما بگم که دفعات قبلی که دکتر میرفتیم( تقریبا بعد یک سال و نیم که از نوزادی دراومدی و دکتر و مطب رو فهمیدی) شما به محض ورود به مطب گریه میکردی تا بیایم بیرون ,ولی یکشنبه قبل رفتن به مطب کلی با شما حرف زدم که دکتر چقدر مهربونه و از دایی مجید که پزشکه استفاده کردم تا یکم حس مثبتی در شما ایجاد کنم ,که مامانی وقتی بریم خانم یا آقا دکتر با چوب بستنی دهنتو نگاه میکنه ,بعد یه چراغ میگیره تو گوشهاتو نگاه میکنه یه وقت مورچه نباشه و این حرفها,حسابی آقا شده بودی و نه ت...
21 آبان 1393

نی نی تو راهی خاله

سلام عشقم,راستی مامانی یادم رفت برات بنویسم که قبل تعطیلات تاسوعا و عاشورا فهمیدیم که خاله فاطی یه فرشته تو شکمش داره.امیدوارم این فرشته کوچولو هم به سلامتی به دنیا بیاد و همونطوری که شما نور چشم ما شدی بشه چشم روشنی خاله فاطی و عمو یاسر . خدایا شکرت .خاله فاطی جون و عمو یاسر مهربون یه دنیا تبریک.
21 آبان 1393

تاسوعا و عاشورای 93

سلام نازکم. واسه تعطیلات محرم امسال قرار شد بریم بابلسر خونه مادرجون.منتها چون شنبه و یکشنبه تعطیل نبود و من هم وقت دکتر داشتم برای بینی ام ، پنج شنبه غروب بابایی مارو برد بابلسر و جمعه برگشت و ما موندیم. شنبه سر ظهر حدود ساعت 11 با مادرجون رفتیم پارک سر کوچه شون و شما یکم بازی کردی و برگشتیم .    یکشنبه غروب بابایی اومد و خاله فاطمه و عمو یاسر از کرج هم اومدن و همگی به اتفاق خاله مرجان و خاله رویا و دایی علی و خانواده هاشون خونه مادرجون بودیم و روز تاسوعا که حسابی بارونی و سرد بود فقط غروب همگی با ماشین یه سر رفتیم بیرون والبته شما با مادرجون همراه دایی علی رفتی قائمشهر دنبال صدرا و زن دایی . فردا هم که عاشور...
19 آبان 1393