مانی مانی ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

مانی ، زندگی ِ مامانی و بابایی

اولین برف بازی مانی کوچولو(16 آبان 93)

سلام عشقم، چند روزی بود که صبح ها وقتی بیدار میشدی از پنجره اتاقت کوههای اطراف رو که روش برف نشسته بود نشونت میدادم و با هم وعده میذاشتیم که یه روزی بابابایی جونی بریم برف بازی، تا اینکه پنج شنبه غروب قرار گذاشتیم که بعد از ظهر جمعه باهم بریم . توی راه انگار که یکم خوابت می اومد و میگفتی بریم خونمون .وقتی رسیدیم به برسه (روستایی در ارتفاعات دوهزار تنکابن) و برف رو از نزدیک دیدیم و بعدش که دستکش و کلاه و کاپشنت رو پوشیدی نظرت عوض شد و با من و بابایی برف بازی میکردی و لذت میبردی. چند تا عکس از این روز هم برای شما میزارم . امیدوارم همیشه بخندی گل قشنگم   ...
19 آبان 1393

ارتفاعات سه هزار

سلام نفسم . این عکس تاریخ 13 تیر 93 است که رفته بودیم سر زمین بالا.یه تیکه زمینی که به عشق تو واینکه وقتی یکم بزرگتر شدی پنج شنبه و جمعه ها بریم ییلاق خریدیم .البته هنوز یه زمین خالیه و فقط دورش رو حصار کردیم و توش رو نهال خرمالو کاشتیم تا بعد ببینیم خدا چی می خواد. همونطوری که توی عکس واضحه پر بیراه نیست که بگم یه تیکه از بهشته .بکر و دست نخورده . اینجا هم شما جستجوگرانه دنبال گاو گاوی ها هستی و داری مارو هدایت میکنی . دست در دست بابایی اینم شکار لحظه ها از مامانی و طبق معمول توراه برگشت رفتیم ماهی سرا تا غذای مورد علاقه خانوادگی مونو بخریم : ماهی اینم خانم کوچولویی که تو ماهی سرا ...
28 مهر 1393

22 خرداد93

سلام پسر قشنگم. خبر خبر خبردار.... مامانی تولد بابایی نزدیکه .شنبه 24 خرداد تولد بابا نویدی ، گل نویدی شماست و البته قلب من. وقتهای که میخوای خودت رو واسه بابایی لوس کنی و تو دلش جا بشی صداش میکنی گل نویدی ، بابای جونی و .... امروز صبح که بیدار شدی از شما پرسیدم مامانی صبحونه چی بخوریم و شما هم گفتی ماکارونی و حسب الامر واسه ناهارتون ماکارونی درست کردم . عاشق سیب زمینی سرخ شده ای به حدی که هر وقت من دارم آشپزی می کنم وقتی صدای روغن داغ که چیزی توش می ریزم رو می شنوی میدویی میای آشپزخونه و میگی« وااای زمینا» به سیب زمینی میگی زمینا.مرغی که کوچولو کوچولو خرد میکنم و با سیب زمینی قاطی میکنم و تو کره و آبلیمو تفت میدم رو...
22 خرداد 1393

عید 93

سلام خوب مامانی .عزیز دلم به خاطر تاخیر طولانی مدتم ببخشید ،ببخشید و ببخشید. امروز یکشنبه یازدهم خرداد 1393 و مامانی دوباره می خوام برات بنویسم . آخه الان دیگه هر روز یه چیز جدید میگی ، یه حرکت جدید و یه تجزیه و تحلیلی هایی داری که گاهی من و بابایی متعجب می مونیم . دیشب بابایی زودتر خوابید چون خسته بود و شما یه کم جی جی خوردی و بعد سرحال پاشدی به من میگی «مامان اوجا بِییم ماسین بازی » بعد من گفتم : باشه شما: بزن بِییم   من: مامانی اینو از کی یاد گرفتی      - از مامانی دورت بگردم همین الان که داشتم می نوشتم شما مشغول خوردن بستنی مورد علاقه ات بستنی عروسکی (کاکائویی از قول خودت ) بودی و م...
11 خرداد 1393

پائیز 91

سلام عسلی .خوبی نازکم .تو این پست دوست داشتم چندتا عکس ازت بذارم .تو یکی داری مثل آقاها روی تابت درس می خونی ، تویکی مثل گل پسرها روی صندلی سبزت نشستی و چند تا عکس خوشگل تابستانه کنار دریا .واسه من و بابایی که هر کدومش یه دنیا عشق و خاطره است .بوس این عکس و عکس بعدی ساحل شهسواره ، 12مهر 92.خاله رویا و عمو بابک و بردیا جون پنجشنبه و جمعه پیش ما بودن و صبح جمعه حوالی ساعت ده و نیم صبح با هم رفتیم کنار دریا .   این عکس هم آبان 92 و شما روی تاب نشسته بودی و به شما گفتم مانی جون درس بخونیم و شما هم گفتی دس بعد کتاب میوه ها رو دادم و شما هم متفکرانه شروع کردی به مطالعه .جونم این عکس غروب روز سه شنبه سوم آذر 92 که صن...
5 دی 1392

سلام اول

سلام مامانی . امروز وبلاگتو افتتاح کردم . تا امروز توی دفتر خاطراتت برات می نوشتم ولی همش دوست داشتم خاطراتت با عکس های مرتبط با اونها ذخیره بشه .امیدوارم بتونم طوری برات بنویسم که بعدا از وبلاگت لذت ببری عسلم . ولی همیشه اینو یادت باشه که من و بابایی عاشقتیم . ...
4 دی 1392

یلدای 92(دومین یلدای عشقم)

سلام قشنگ مامانی و بابایی.عزیزم یلدات مبارک . دیشب آخرین شب ِ پائیز 92 (شنبه 92/9/30) ما خونه خانم واحدی مادرجون کیارش دعوت شده بودیم . دومین یلدای پسرم .تا رسیدیم زنمو اومد به استقبالت و بعدش هم همه مهمونهایی که اونجا بودند تا آخر شب باهات بازی کردند.قبل از رفتن با بابایی انار خوردین و ازت پرسیدم چی خوردی ؟ شما هم با اون زبون خوشگلت گفتی انا ، و تا شب هم هر کسی ازت می پرسید چی خوردی ؟ میگفتی انا. قبلا میگفتی an فقط اول هر چیزی رو میگی ولی هر روز که میگذره داری پیشرفت میکنی . دیشب تو راه رفتن یکی یکی اسم عموها و خاله ها رو گفتم و شما تکرار کردی ،فسید ، و ، حامِ ، میم ،شهیم،و ... که من و بابایی کلی دورت گشتیم .اونجا پسر عموی زنمو خوند...
4 دی 1392