مانی مانی ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

مانی ، زندگی ِ مامانی و بابایی

دومین مشهد

1393/11/21 1:14
نویسنده : روجا
137 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نفس من ,الان که دارم برات  می نویسم سحرگاه سه شنبه بیست و یک بهمن ۹۳ و ساعت ۱:۱۷دقیقه است .دلم میخواست از مسافرت اخیرمون برات بنویسم تا توی خاطراتت بمونه و با دیدن عکس هاش خاطرش برای شما تازه بشه . از طرف کارخونه بابایی سه روز مهمانسرا به بابایی دادن و من هم که هیچوقت به مسافرت مشهد نه نمیگم ، این شد که با هم سه تایی رفتیم مشهد .دومین بار بود که میومدی ,اولین بارش عید ۹۲بود که با بابا اصغر ,مامان شهناز و عمو حامد و زنمو الهام و بهار و عمو فرشید رفتیم .

مااز 10 تا 13 مهمانسرا داشتیم .نمه راه افتادیم و شب هم گرگان خوابیدیم و به بقیه هم تعارف کردیم که اگه دوست دارن بیان تا با هم بریم ک نیامدن و ما سه تایی رفتیم .از هقت شب روز دهم میتونستیم مستقر شیم که صبح حدودای ده راه افتادیم .شما نصف مسیر رو خواب بودی .

برای ناهار حدودای ساعت سه ، بجنورد توقف کردیم و یکی از غذاهای مورد علاقه ی خانوادگیمونو خوردیم ، اکبر جوجه تشویق

خلاصه رسیدیم به مشهد حدودای هشت شب و مستقر شدیم .جای تمیز و راحتی بود .شما واسه خودت حسابی بالا و پایین میپریدی قربونت برم .

 

 

راستی تو راه هم برفی بود و شما خواب بودی و منو بابایی عکس انداختیم .بعد هم شام خوردیم و آخر شب رفتیم حرم .

شما خسته بودی و طبق معمول از بغل من پایین نمی اومدی .

فردا صبح ک بیدار شدیم ، البته نزدیکیهای ظهر بود عینکرفتیم پارک کوهسنگی یه دوری زدیم و خواستیم دیزی بخوریم که جایی باز نیود و اومدیم داخل شهر غذا خوردیم .

 

اینجا هم خوابت می اومد .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)