مانی مانی ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

مانی ، زندگی ِ مامانی و بابایی

روز تولد عشق

1393/8/22 23:52
نویسنده : روجا
569 بازدید
اشتراک گذاری

سلام ، سلام و سلام

عزیزکم توی این پست قصد دارم از خاطرات روز تولد قشنگ ترین هدیه خدا برای من و بابایی ، برای شما بنویسم .

نازنینم من کل بارداریم رو تحت نظر و فرمان خاله مرجان بودم که الحق مامای قابل اعتماد و کاردرستیه ، منتها چون از خاله دور بودیم تو شهر خودمون تحت نظر دکتر صادقی بودم که نمیدونم چرا ولی همش اصرار میکرد که من باید طبیعی زایمان کنم ، حتی وقتی فهمید پاهای بچه پایینه ، منم که کلی دل درد داشتم و اینجا تنها بودم و همش میترسیدم این درد ، درد زایمان باشه با خاله تماس گرفتم و با بابایی رفتیم خونه مادرجون که با خاله بریم واسه سونوگرافی چون خاله نظرش این بود که توی هفته های آخر که بچه وزن میگیره احتمال چرخیدن کمه و من سی و هشت هفته شده بودم ومیتونستم زایمان کنم .(البته ظر درت هم داشت چون دقیقا 5 مرداد که من زایمان کردم خانم دکتر صادقی بهم وقت سونو داده بود که تازه بعدش راجع ه زایمانم تصمیم بگیره )

القصه رفتیم سونوگرافی و مشخص شد که مایع اطراف جنین خیلی کم شده و بهتره هر چه زودتر سزارین بشه .دیگه ماهم سریع رفتیم بیمارستان روحانی که دایی جون هم یکی دوماهی اونجا واحد گرفته بود و اتفاقا واحد زنان هم داشت و سر جراحی من هم بالاسرم بود و به لطف حضور دایی و خاله واسه یکشنبه قرار شد بریم بیمارستان که خانم دکتر یزدانی که دوست خاله بود منو معاینه کنه،که ایشون هم بلافاصله دستور بستری دادند و گفتند تا هشت شب باید اورژانسی سزارین بشی. دفعه اولی که به صدای قلب شما گوش دادند گفتند نامنظمه و دفعه بعدی هم اگه همینطور باشه باید عمل شی ولی خوشبختانه دفعه بعدی اوضاع بهتر شده بود و زایمانم افتاد واسه فردا صبح .عزیزم واسه این گفتم خوشبختانه که بابایی پیش ما نبود و اگه همون لحظه ای که بهش زنگ زدم هم راه میفتاد نمیتونست به موقع به ما برسه و من نم خواستم اینطوری بشه .

ایام ایام شب های ماه رمضان بود ،یکشنبه 9 رمضان 1433 و منم اون شب پر از استرس،دلواپسی و انتظار بودم .دایی علی بهم زنگ د و گفت یکم قرآن بخون ،یکم ذکر بگو تا آروم بشی و نترس و صحبت هایی بابایی که اون هم آرومم میکرد ولی میشد فهمید که اون هم تا حدودی حس منو داره و نگرانه .اینم عکس اون شب توی بیمارستان روحانی

http://www.niniweblog.com/upl/manimola/14159141825.jpg

اون شب گذشت و بخاطر اینکه فکر میکردیم اولین زایمان صبح منم بابایی هفت صبح پیش ما بود .مادرجون رقیه و مادرجون مریم ، خاله مریم ، خاله رویا ، خاله مرجان ، دایی علی ، دایی مجید هم که بود و سر ظهر هم بابا اصغر و مامان شهناز هم رسیدن و منم که علاوه بر چیزهایی که بالا برات نوشتم دیگه ناشتایی داشت بی رمقم میکرد دیگه تحمل نداشتم تا اینکه بالاخره حدود ساعت یک و ربع نوبت عمل من رسید و تا وارد اتاق عمل شم یکم طول کشید . بی حسی از کمر شدم مامانی و قسمت دردناکش این بود که دفعه اول آمپول رو به محل مورد نظر زد ولی تکنسین بیهوشی دوباره کشید بیرون و گفت صاف بشین و سفت نکن و دوباره این آمپول رو زد توی کمرم و در فاصله بسیار کمی احساس گرمی و داغی توی پاهام کردم و جراحی ام شروع شد .

من تقریبا بهوش بودم و صداها رو میشنیدم .بعد از باز کردن محل جراحی فکر میکنم بخاطر ایکه آب کیسه آب کم شده بود یکم عملم سخت شد چون احساس میکردم یه چیزی رو از ناحیه قلبم ه پایین با یه فشار زیادی دارند میکشند و داره قلبم از جا در میاد .فکر میکردم تمام جوارح و اعضای توی شکمم داره کشیده میشه و جایی دیگه خیلی ترسیدم که شنیدم خانم دکتر به دایی جون گفت دکتر شما اگه تحمل دیدنش رو نداری بیرون بایستید .بعدا که از دایی جون پرسیدم نظرم رو تائید کرد .

اون لحظه رویایی و ناب رسید ، غرق افکار جورواجور بودم توی همون بی حالی و بیهوشی ، از درون با خودم حرف میزدم "خدایا بچه ام سالمه؟انگشت هاش پنج تا باشه .مشکلی نداشته باشه و ....خدایا دارم می میرم و همین لحظه ها بود که صدای گریه شما رو شنیدم جان، جان عزیز دلم ، الهی قربونت برم "و همه نازهای دنیا توی یک هزارم ثانیه اومد توی ذهنم وتوهمین حین  صدای پرسنل رو هم می شنیدم که به دایی تبریک میگفند و اذیتش میکردن که باید بهمون شیرینی بدی و همه اینها همزمان بود و من منتر دیدن تو ، تا اینکه از پشت اون پارچه سبز اتاق عمل دیدم که یکی از خانم ها شما رو برد سمت یه میزی کنار دیوار و یه لوله ای رو فرو کرد توی حلق شما ، اونجا سه تایی بودیم :خدا ، من و شما "خدایا یعنی این کوچولو بود این همه براش حرف میزدم ، عزیزم تو بودی لگدم میزدی ، این همه مدت تو توی وجودم بودی " و خیلی خیلی چیزها ، مامانی واقعا نمیتونم به زبون بیارمشون .لحظه های ناب و فراموش نشدنی بود و غیر قابل توصیف از اون حس ها که مخصوص یه نفر توی یک موقعیت خاصه و فقط باید اون لحظه رو حس کنی تا بفهمی .

بعد از این صحنه نفهمیدم چی شد ولی یه لحظه چشمامو بازکردم و به سرعت به همون میزی که شما رو روش گذاشته بدوند نگاه کردم و وقتی دیدم میز خالیه خیلی نگران شدم . درد خیلی بدی هم داشتم میفهمیدم که دارن بخیه میزنن ولی دردم مال اون نبود به نظرم بخاطر خشک بودن اطراف جنین بود که باعث شد فشار زیاد بهم بیاد .با خودم میگفتم خدایا میشه تموم بشه خدایا دارم می میرم ووقتی تموم شد و به ریکاوری اومدم نمیدونم چقدر گذشت ولی حدود نیم ساعتی بود و وقتی منو به این خط ورودی که دیگه بعدش کسی حق نداره بیاد آوردند یهو دو نفر شروع کردن روی شکممو فشار دادن و منم از شدت درد جیغ کشیدم که خاله مرجان و بابایی اومدن توی در ورودی و با یه حالت خیلی شاکی به خاله گفتم دارن شکممو فشار میدن و خاله جواب داد باید این کار رو انجام بدن برات خوب نیست داد بزنی سردرد میگیری و بعد از اون هم که وسه طلایی و بیاد ماندنی ابایی روش پیشونی ام که کلی آرومم کرد وچشمت روز بد نبینه بعدش هم بردنم به اتاقم که با هر تکون تخت کلی درد می کشیدم .

وقتی یکم اوضاعم بهتر شد و فکر کنم حدود ده دقیقه بعد از اوردنم به اتاق شما رو آوردند کنارم و همه افرادی که گفتم به اضافه عمورضا، عمو بابک ، امیر حسین ، بردیا و همه و همه دور تخت حلقه زده بودند که پرستار اومد و لباسم رو آروم زد کنار و گفت باید شیر بدی به بچه و اولین صحنه بامزه از شما که وقتی پرستار شما رو گذاشت روی سینه من یهو سرت رو بلند کردی و یه نگاهی ه وبروت کردی و بعد شروع کردی به خوردن ، اونقدر این صحنه جالب بود که همه زدند زیر خنده .

بعد که یکم خلوت شد بابایی که اولش میترسید بغلت کنه (می ترسید که بیفتی، یا اینکه اونقدر کوچولو بودی که میترسید بغلت کنه ، این حس رو خیل ها به نوزاد دارند عزیزم )آروم بغلت کرد و خاله رویا که پیش ما مونده بود ازتون عکس انداخت .

گل پسرم روز دوشنبه 9 مرداد 1391 هجری شمسی ،10 رمضان 1433 هجری قمری و 30 جون 2012 میلادی،راس ساعت 14:15 بعداز ظهر در بیمارستان روحانی بابل با وزن 3360 گرم و قد 53/5 سانتیمتر و دور سر 37 پا به عرصه هستی گذاشت .

اینم عکس های اون روز عزیزکم.

خاله مرجان عزیز که خیلی زحمت ما رو کشید و مامان شهناز که منتظر و نگرانه.

اینم خاله رویا ی مهربون که تا شب پیش ما بود وکلی ا زتجربه اش استفاده کردم و حدود ساعت ده شب جاش رو با خاله مریم عوض کرد.امیر حسین هم سمت راست عکسه .

اینم زندگی من و بابایی

اولین ساعات کنار هم بودن، خدارو شکر زود شیرم رو قبول کردی و مشکلی نبود .

اینم اولین تجربه بابا شدن و اولین بغل باباجون که خیلی خوشحال و ذوق زده بود. قربون هر دوتایی تون .

خیلی دوست داشتم از همه اونهایی که اومدن و توی این مدت همراه ما بودند عکس بزارم ولی از همشون عذرخواهی میکنم چون عکسی نداشتم.مثل مادرجون ها ، خاله مریم ، خاله فاطی ، دایی ها و بابا اصغر و همه و همه اونهایی که زحمت کشیدند و کنار ما بودند .

خوش اومدی ای که عمرو نفس من و بابایی به نفس هات بنده .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)