مانی مانی ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

مانی ، زندگی ِ مامانی و بابایی

عید 93

1393/3/11 18:17
نویسنده : روجا
191 بازدید
اشتراک گذاری

سلام خوب مامانی .عزیز دلم به خاطر تاخیر طولانی مدتم ببخشید ،ببخشید و ببخشید.

امروز یکشنبه یازدهم خرداد 1393 و مامانی دوباره می خوام برات بنویسم . آخه الان دیگه هر روز یه چیز جدید میگی ، یه حرکت جدید و یه تجزیه و تحلیلی هایی داری که گاهی من و بابایی متعجب می مونیم . دیشب بابایی زودتر خوابید چون خسته بود و شما یه کم جی جی خوردی و بعد سرحال پاشدی به من میگی «مامان اوجا بِییم ماسین بازی » بعد من گفتم : باشه

شما: بزن بِییم   من: مامانی اینو از کی یاد گرفتی      - از مامانی

دورت بگردم همین الان که داشتم می نوشتم شما مشغول خوردن بستنی مورد علاقه ات بستنی عروسکی (کاکائویی از قول خودت ) بودی و من حواسم نبود مثل همیشه که بستنی می خوردی دستهات رو تمیز کنم یهو گفتی «مامان دستم بشور »و بردمت دستهاتو شستم ،بهت میگم آب می خوری ؟شما گفتی «آره ، گُسنمه »منظورت تشنه بود و من بازم کلی دورت گشتم و مُردم .

راستی عید امسال با عمو وحید ، زنمو فرزانه و کیارش ، عمو حامد، زنمو الها م و بهار و عمو فرشید رفته بودیم شیراز .از جمعه صبح 8 فروردین مسافرتمون شروع شد و جمعه 15 فروردین حدود 4 عصر رسیدیم خونه .

حافظیه ، سعدیه ، بازار وکیل ، ارگ کریمخانی ، دروازه قرآن ، شهربازی بزرگ شیراز (لونا پارک) ،حمام وکیل ، باغ ارم ، موزه پارس ، تخت جمشید ، پاسارگاد ، شاهچراغ جاهایی بود که با هم رفتیم . شما بعضی جاهاشو بیدار بودی و بعضی جاها رو توی کالسکه خواب بودی . کلاً اذیتمون نکردی بجز ده دقیقه آخر باغ ارم رو که کلاً باغ رو گذاشته بودی روی سرت . خوابت می اومد جیغ هایی زدی و لجی گرفتی که تا حالا ندیده بودم از شما.

این توی رستوران تو جاده تهران - قم توی مسیر رفت .

اینجا ارگ کریمخان که شما تا وسط هاش خواب بودی .

اینم کنار کوروش کبیر .اینجا رو بیدار بودی و اولین فالوده شیرازی عمرت رو خوردی .

اینجا هم سر مقبره حافظه که شما و بهار در یک حرکت خود جوش سرتون رو گذاشتید و مزارش رو بوسدید و همه اونهایی که دور و بر مزار بودن خوششون اومد و یه آقایی اومد و به بابا نوید گفت پسرت رو ببوس .

دروازه قرآن

اینم باغ ارم که اولش خوش اخلاق بودی و اینجا واست یه فال گرفتیم و آقای فروشنده فال پرنده رو گذاشت روی دست شما .فالت رو توی دفتر خاطراتت نگه داشتم .

اینم تخت جمشید که نمی شد کالسکه ببریم داخل و من و بابایی کل مسیر رو بغلت کردیم و البته شما آقا بودی و اذیت نکردی . سیزده بدر بود و آخرهای بازدید مون ا تخت جمشید بارون شدیدی گرفت و ما خیلی سریع همه جا رو دیدیم و برگشتیم . البته یه جاهایی بالای کوه بود که با شما نمیشد رفت .ایشاالله بعدا ً که بزرگتر شدی میریم و می بینیم .

 

 

پسندها (2)

نظرات (1)

مامان نازنین زهرا
28 مهر 93 17:07
سفر به خیر پسر نازیه ماشاالله ...خداحفظش کنه.... انشاالله همیشه شاد باشین