مانی مانی ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

مانی ، زندگی ِ مامانی و بابایی

نوروز ۹۶ و دوباره شیراز😍

قبل از تعطیلات عید با خاله مرجان اینا قرار گذاشتیم که برای تعطیلات بریم شیراز .ما از شهسوار راه افتادیم و خاله اینام از بابلسر . ما شب رو خونه ی خاله رویا موندیم(رباط کریم) و صبحش با خاله مرجان اینا قرار گذاشتیم و همو دیدیم و راه افتادیم ‌.برای ناهار که نگه داشتیم یه شهری بود قبل اصفهان الان حضور ذهن ندارم 🙃شما و نهال آنوم 😂کلی شیطونی کردین و کباب زدید بر بدن . بعدشم راه افتادیم و شب رسیدیم شیراز .رفتیم خونه ی دختر دایی من و اونجا موندیدیم .لحظه ی تحویل سال ساعت ۱۳:۵۸:۴۰روز دوشنبه سی ام اسفند بود و تصمیم بر این شد که تحویل سال بریم حافظیه 💖 اینم از اولین روز اقامت در شیراز که آماده شدیم و قبل تحویل سال رفتیم حافظیه.عیدت مبارک گل پسری😍😍 راس...
30 بهمن 1396

روز عشق 96❤

۲۵ بهمن ۹۶ هم طبق معمول مامانی از اداره اومدم دنبالت تا بریم خونه .صبحش من و بابا بهم پیام داده بودیم و ولنتاین رو بهم تبریک گفته بودیم ولی وقتی از جلوی گل فروشی رد شدیم بهت گفتم مانی جان میدونی امروز روز عشقه شما پرسیدی یعنی چی و من برات توضیح دادم که تو این روز ما به کسانی که دوستشون داریم هدیه میدیم و یا بهشون میگیم که دوستشون داریم .از شما پرسیدم میخوای برای بابایی گل بخری و شما گفتی بله و رفتیم و به انتخاب خودت یه شاخه رز برای بابایی انتخاب کردی و وقتی بابایی اومد خوشحالش کردیم و این شد یه روز عاشقانه ی سه تاییه دیگه 😍😍😍 به منم یه بوس کادو دادی ولی قرار شد برام گوشواره بخری 😊😉بابایی هم برات برچسب خرید و شما کلی ذوق کردی .منم برات س...
28 بهمن 1396

پنجمین تولدت

سلام عشق قشنگم .پنجمین سال تولدت هم مثل هر سال لحظات شیرینی رو برامون رقم زد .امسال رو چون خیلی دوست داشتی توی مهد کودکت و کنار دوستات جشن بگیری دوتا تولد برات گرفتم .یکی تو مهد کودک و یکی تو خونه .😍😉 البته تولد تو خونه فقط من و شما و بابایی بودیم و عمو مجید و خاله ایمانه و ملودی جون مهمونهای ما بودن .ملودی بهترین دوستته که از بچگی با هم همبازی بودین و خاله ایمانه و عمو مجید هم که بهترین دوستای من و بابا توی این شهر هستن و هر وقت کاری داشتیم یا دلمون گرفت روشون حساب کردیم و دور هم بودیم . واسه ی تم تولد امسال باب اسفنجی رو پیشنهاد دادی ک منم با تمام وجود در حد خودم سعی کردم لحظاتت رو به یاد موندنی کنم .یه کیک خیلی خوشگل باب اسفنجی برات گرفت...
28 بهمن 1396

دوباره عشق ❤️❤️❤️

سلام مامانی من اومدمممممم بعد از کلی غیبت داشتن دوباره اومدم تا برات بنویسم امروز ۲۸ بهمن ۹۶ و من دوباره صفحه ی وبلاگت رو بازیابی کردم تا بازم برات بنویسم . عاشقتممممم مامانی ️ ️ ️ ️ ️ ️ ️ ️ ...
28 بهمن 1396

دومین مشهد

سلام نفس من ,الان که دارم برات  می نویسم سحرگاه سه شنبه بیست و یک بهمن ۹۳ و ساعت ۱:۱۷دقیقه است .دلم میخواست از مسافرت اخیرمون برات بنویسم تا توی خاطراتت بمونه و با دیدن عکس هاش خاطرش برای شما تازه بشه . از طرف کارخونه بابایی سه روز مهمانسرا به بابایی دادن و من هم که هیچوقت به مسافرت مشهد نه نمیگم ، این شد که با هم سه تایی رفتیم مشهد .دومین بار بود که میومدی ,اولین بارش عید ۹۲بود که با بابا اصغر ,مامان شهناز و عمو حامد و زنمو الهام و بهار و عمو فرشید رفتیم . مااز 10 تا 13 مهمانسرا داشتیم .نمه راه افتادیم و شب هم گرگان خوابیدیم و به بقیه هم تعارف کردیم که اگه دوست دارن بیان تا با هم بریم ک نیامدن و ما سه تایی رفتیم .از هقت شب روز دهم م...
21 بهمن 1393

بازی های این روزهای مانی

سلا م قشنگ ترینم هستی مامانی و بابایی ، تو چند روز قبل بارها تصمیم گرفتم بشینم پای سیستم و برای شما بنویسم اما هر بار یه چیزی بهانه میشد و وقت نمیکردم .حالا خدارو شکر فرصت پیداکردم برای گلم بنویسم . عزیزم این روزها خیلی بیشتر و بهتر از همیشه با هم وقت می گذرونیم ، صبح که از خواب بیدار میشیم که البته در بسیاری از مواقع شما بیدار میشی و مامان و صدا میکنی ، بعدش شستن دست و صورت و مسواک به قول شما "مسواک دندون" و بعدش هم صبحانه که یک روز در میان تخم مرغ آب پز و روزهای وسطی بسته به میل شما کرم کنجد ، نون و پنیر و گردو ویا کره و عسل ، بعضی وقت ها هم هیچکدوم رو نمی خوری و من به پوره کردن بیسکویت مادر بسنده میکنم و ... خلاصه بسرعت...
2 آذر 1393

روز تولد عشق

سلام ، سلام و سلام عزیزکم توی این پست قصد دارم از خاطرات روز تولد قشنگ ترین هدیه خدا برای من و بابایی ، برای شما بنویسم . نازنینم من کل بارداریم رو تحت نظر و فرمان خاله مرجان بودم که الحق مامای قابل اعتماد و کاردرستیه ، منتها چون از خاله دور بودیم تو شهر خودمون تحت نظر دکتر صادقی بودم که نمیدونم چرا ولی همش اصرار میکرد که من باید طبیعی زایمان کنم ، حتی وقتی فهمید پاهای بچه پایینه ، منم که کلی دل درد داشتم و اینجا تنها بودم و همش میترسیدم این درد ، درد زایمان باشه با خاله تماس گرفتم و با بابایی رفتیم خونه مادرجون که با خاله بریم واسه سونوگرافی چون خاله نظرش این بود که توی هفته های آخر که بچه وزن میگیره احتمال چرخیدن کمه و من سی و هشت هف...
22 آبان 1393